محل تبلیغات شما



اولین حقوق کارمندیم رو دیروز گرفتم. خوب بود، واسه شروع بد نبود، کم کم بهتر میشه. امروز فیش حقوقی‌ام اومد. مشخص شد اشتباه حساب کرده بودن. حقوقم از اون چیزی که فکر میکردم چهل درصد کمتره. واکنشم چی بود؟ یه لبخند تقریباً ناخودآگاه، یه خیال راحت، یه ذره نگرانی. لبخند واسه اینه که احساس واقعیم رو از بقیه پنهان کنم. نمیدونم کی قراره از شر این لبخندای دروغی خلاص بشم. خیال راحت واسه چی؟ ساعت کاریم از ۷:۳۰ صبح تا ۷:۳۰ شبه.
توی پست قبلی یه خبطی کردم. اون دوست خوبم درباره شور و انرژی خودم پرسید و اینکه چطوری و از کجا انگیزه میگیرم، ولی من تبدیلش کردم به یه نطق از بالا به پایین برای کسی که میخواد توی زندگیش موفق باشه. این یکی از چیزاییه که من باید کنار بذارم. نمیشه آدم به حرف بقیه گوش نده و چیزی رو جواب بده که فکر میکنه هدف سؤال کننده است. اما جواب اینکه از کجا انرژی میگیرم. روی سنگ قبر چار بوکوفسکی نوشته تلاش نکن!» این یکی از اساسی‌ترین ایده‌های چار بوکوفسکی بود.
کسایی که منو میشناسن شاید بتنونن شهادت بدن که یکی از بیشترین چیزایی که من تو زندگیم بش حساس و حریص هستم، توجهم هست. دوست ندارم کسی باعث بشه توجه من به چیزی جلب بشه که خودم نمیخوام. حتی اعصابم بهم میریزه وقتی کنترل توجهم دست خودم نیست. از نظر بقیه من به دنیای اطرافم اهمیت نمیدم. فکر کنم درست میگن. من یه آدم ایدئولوژیک هستم. با تمام بار منفی‌ای که این لغت داره، من اعتراف میکنم که ایدئولوژیک هستم. ایدئولوژی وسیله‌ایه که باش خبرها نظم پیدا میکنن.
آدم کم حرفی هستم. این چیزیه که بقیه میگن. از نظر خودم مواقعی که مطمئنم حرف زدنم واقعاً فایده‌ای داره حرف میزنم. ازم میپرسن خب پس چکار میکنی به جای حرف زدن؟ بیشتر فکر میکنم. بله میدونم فکر کردن هم همیشه مفید نیست. ولی حدافلش وقتی فکر کردنم بیهوده است فقط وقت خودمو تلف میکنم و به وقت بقیه تعرض نمیکنم. یه دلیل دیگه که من کم حرف میزنم اینه که من یک شخص نیستم. من چندین شخصیت متفاوت با خصوصیات طرز فکرهای متفاوت هستم که همگی از همین جسمم استفاده میکنیم.
چطور باید بنویسم انگیزه‌ای واسه نوشتن ندارم؟ چطور باید بنویسم انگیزه خودش یه نقصه. یه عیبه. یه حفره تو خالیه که خودتم میدونی هیچ وقت پر نمیشه اما باید همیشه در حال پر کردنش باشی؟ چطور باید بنویسم پر شدن حفره مهم نیست، مهم در حال پر کردن حفره بودنه؟ چطور باید این تعالیم چندهزارساله رو منتقل کنم بدون اینکه حس کنم به عنوان بخشی از بشریت سرگردان دارم درجا میزنم؟ چطور باید وانمود کنم یه چیزایی میدونم بدون اینکه کودک لجباز درونم با بدن قوی‌ سی سال و شش ماهه‌اش
یه قسمت از انیمیشن سیمپسونز هست که مارج، مادر خونواده، به هومر، پدر خونواده، مسئولیتهاشو یادآوری میکنه و ازش میخواد برای یه بار هم که شده مسئولبت‌پذیر باشه. هومر که هیچ وقت از هیچ لذت زودگذری نمیگذره میگه: این چیزایی که میگی مربوط میشن به هومرـآینده. پسر، اصلاً دلم نمیخواد جاشو بگیرم!» بعدشم یه شیشه ودکا خالی میکنه توی مایونز، خوب هم میزنه و بالا میکشه. دقیقاً به همین دلیل من با شعار در لحظه زندگی کن مخالفم.
توی سفر پیدایش از عهد عتیق اومده که خدا آدم رو از تجسم خودش میسازه و وقتی تموم میشه به خودش تبریک میگه، آدم، خوبه». آدم رو میذاره توی بهشت و گهگاهی باهم توی بهشت قدم میزدن. دو تا درخت نشونش میده یکی درخت زندگی یکی هم درخت شناسایی خوب و بد. تأکید میکنه از دومی نخور وگرنه قطعاً میمیری. یه زن هم براش درست میکنه تا تنها نباشه. یه مار میاد به حوا میگه تو نباید به حرف خدا گوش بدی، باید از این درخته بخوری تا مثل خدا بتونی خوب و بد رو تشخیص بدی.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها